واسه چی به تو خبر بدن؟
نظرات شما عزیزان:
نیما خب مواظب خونه شون باشم دیگه!
از کی تا حالا شما خونه بپا شدي؟
نیما اینا اصلا به هوتی من خونه و زندگی و دخترشونو ول می کنن می رن!
سیما رو دیدم این یکی حسن ت رو هم بهش می گم!
نیما اِ...! حالا که وقت این حرفا نیس! این دختر خاله م نگفت کی می رن؟
چیکار باهاش کردي که جرات پایین اومدن رو نداري؟
نیما بجون تو هیچی! فقط خبر مرگم چند روز پیش که با خاله م اومده بود اینجا، حوصله ش سر رفته بود . منم بردمش تو
اتاقم و یه دونه از البوم عکسامو بهش نشون دادم ! ماشااله دیگه بزرگ شده و نمی گیره آروم بشینه پیش خاله م . منم بردم
سرشو گرم کنم!
« خندیدم و گفتم »
حالا حتما اومده یه آلبوم دیگه ت رو بهش نشون بدي!
نیما من بگور پدرم می خندم یه عکس برگردونم بهش نشون بدم دیگه، چه برسه آلبوم!
حالا می خواي چیکار کنی؟
نیما ببین سیاوش ! تو یه سر بو تو خونه به هواي دیدن و احوالپرسی بابا و مامانم. بعد یواشکی بهش بگو نیما همین الان به من
زنگ زد. وقتی بهش گفتم نازنین خونه تونه، گفت بهش بگو بره خونه که من می خوام بهش زنگ بزنم. همین.
اگه گفتم و نرفت خونه شون چی؟
« نیما خندیدو گفت »
تو بگو، حتما می ره!
« بلند شدم و رفتم طرف خونه شون. تا رسیدم دم پله ها که خود نازنین از خونه اومد بیرون و گفت »
پیداش کردین سیاوش خان؟!
آره، بهم زنگ زد و وقتی گفتم شما اینجایین، گفت بهتون بگم که برین خونه، خودش بهتون زنگ می زنه.
نازنین نیما گفت ؟!
بعله، نیما گفت.
نازنین حالا کجا بود؟
نمی دونم حتما طرف بالاهاس!
نازنین بالاها؟!
« خندید و گفت »
موش بخوردش! کجاها نمی ره! الان می رم خونه سیاوش خان. اگه دوباره زنگ زد بهش بگین یه ربع دیگه خونه م!
باشه، حتما بهش می گم.
خداحافظی کرد و رفت تو خونه و تا من برگشتم و رسیدم دم در، با مادرش تند از در ساختمون اومدن بیرون و نذاشت من با »
مامانش سلام و علیک کنم و دست مامانش رو کشید و رفتن سوار ماشین شون شدن و رفتن!
« اونا که رفتن، نیما از پشت شاخه ها، خودشو کشید بیرون و یه نگاهی به من کرد و خندید
مگه من سیما رو نبینم!
نیما ترو هم می برم بهت یه دونهآلبوم نشون می دم آ!
زهر مار! بیا پایین دیگه!
نیما سیاوش من تا حالانمی دونستم! این بالا چه منظره ي خوبی داره!
بیا پایین کار دارم!
« از رو آلاچیق پرید رو ساخه ي یه درخت و از درخت اومد پایین و گفت »
خب، چه خبر؟
لباساتو عوض کن یه سر بریم خونه ي یلدا اینا.
نیما چه خبره؟
قرار جشن نامزدي رو بذاریم.
نیما بسلامتی! همیشه به شادي انشااله! صبر کن اومدم.
ده دقیقه بعد لباساشو عوض کرد و دوتایی رفتیم دم خونه ي یلدا اینا و زنگ زدیم . خدمتکاراشون در رو وا کرد و رفتیم تو . »
جلو پله ها، یلدا منتظر واستاده بود تا منو دید برام دست تکون داد و بهم خندید . اومدم براش دس ت تکون بدم که حواسم
« پرت شد و پام لیز خورد و نزدیک بود بیفتم زمین که نیما دستمو گرفت! یلدا که اینو دید، دوئید اومد جلو که نیما گفت
بابا این بچه قلب نداره! ترو خدا خنده هاتونو یه خرده کنترل شده تر تحویل ش بدین!
یلدا سلام!
« باهاش سلام و علیک کردیم که گفت »
فهمیدیدن چی شده؟!
نه، چی شده؟
یلدا مامان و بابا و عمه جون، نشستن که لیست مهمونا رو تهیه کنن، اما هیچکس رو ندارن که براي نامزدي دعوتش کنن!
براي چی؟
یلدا آخه هیچکس ایران نیس، همه خارج ن!
یعنی هیچکدوم از اقوام تون ایران نیستن؟!
یلدا چرا، اما دوتا خونواده م نمی شن!
حالا چیکار کنیم؟
یلدا بیاین بریم تو. منتظرتونن.
سه تایی رفتیم تو و بعد از سلام و احوالپرسی، نشستیم برامون چایی و میوه و شیرینی آوردن و یه خرده که گذشت، آقاي »
« پرهام گفت
سیاوش جان، یه مسئله اي پیش اومده! حتما یلدا بهت گفته.
بله، همین الان بهم گفت.
آ قاي پرهام حالا موندیم چیکار کنیم!
« تا اومدیم حرف بزنیم، خانم بزرگ از ته سالن عصا زنون اومد جلو و تا چشمش به نیما افتاد، گل از گلش شکفت و گفت »
چقدر خوب شد اومدي مینا جون! مونده بودم نتنهایی چیکار کنم!
« بلند شدیم و بهش سلام کردیم. اومد رو یه مبل بغل نیما نشست و گفت »
ننه، مینا، من یه دست لباسم ندارم شب نامزد بپوشم!
!« می دم بابام برات بدوزه » ، نیما عیبی نداره
چرا؟ !؟« دل بابات برام می سوزه » خانم بزرگ
« همه زدیم زیر خنده »
نیما باز شروع کردي خانم بزرگ؟ مگه نمی بینی چی شده؟
خانم بزرگ چی می گی می نا جون؟
!« براي دوخت ودوز فعلا عجله اي نیس » نیما می گم
یعنی چی؟! « براي سوخت و سوز فعلا ععمله اي نیس » خانم بزرگ
« ! دوباره همه زدیم زیر خنده! عمه خانم که خیلی خیلی اخلاقش عوض شده بود! از همه بیشتر می خندید »
یه دست لباس واسه من بخریم و برگردیم. « پوتیکا » خانم بزرگ پاشو! پاشو مینا جون یه تک پا بریم یکی از این
نیما بابا، ترو خدا حالا که قراره با هم فامیل بشیم، حد اقل یکی بیاد کمک حال من!
« دوباره همه خندیدن و خانم پرهام، جریان رو هر جوري بود براي خانم بزرگ تعریف کرد که خانم بزرگ گفت »
وا..! این همه فامیل ما داریم، خب دعوت شون کنین دیگه!
« خانم پرهام بلند داد زد و گفت »
مثلا کی رو دعوت کنیم؟
خانم بزرگ شمس الملوك خانم اینارو دیگه! همون خودشون ده نفرن! فقط بچه کوچیم زیاد دارن!
خانم پرهام شمس الملوك خانم؟! اونکه سی ساله مرده!
همه زدیم زیر خنده . خانم بزرگ که فکر می کرد خنده ي ماها بخاطر اینه که داره مشکل مون حل می شه، خیلی خوشحال »
« ذوق کرد و گفت
خب، این یکی. اگه با بچه هاش بیاد، نصف سالن پر می شه از آدم! فقط بچه هاش شیطونن!
آقاي پرهام بچه هاش الان هر کدوم چهل پنجاه سالشونه! همه م خارج ن!
خانم بزرگ عزت الزمان م بگین. هم خوش صحبته، هم مجلس گرم کن! با شوهرش بیاد دیگه عالیه!
عمه خانم عزت الزمان و شوهرش که ده سال پیش تصادف کردن و مردن!
« ! دوباره همه زدیم زیر خنده! خانم بزرگ رفته بود تو فکر و داشت با انگشتاش، این مرده هایی رو که می گفت می شمرد »
خانم بزرگ این شد دوازده نفر! چند نفر دیگه می خواین؟
« دوباره همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
خانم بزرگ دیدن حالا حواس تون به هیچکدوم از فامیل نیس ! آهان! فروغ سادات با شوهرش و عروساش ! بچه هاشونم
نگین! همون خودشون بیانف با پسراش پنج نفرن!
« آقاي پرهام که داشت می خندید، گفت »
فروغ سادات و شهرش که اول انقلاب مردن هیچ، دو تا از پسراشم سکته کردن و عمرشونو دادن به شما ! پسر کوچیک شم
زنش رو طلاق داده و رفت آمریکا!
خانم بزرگ آره دیگه! اینام بیان دیگه خونه پر میشه! با اینا می شن هیفده نفر ! چند نغر دیگه می خواین؟
خوب م خبر کنیم! « مداح » نیما باید ببینم چند تا قبر دیگه دیگه خالی مونده! یادتون باشه واسه مراسم یه
براي چی خبر کنیم؟! مگه قراره مهمونا تو آبم بن؟! « ملاح » خانم بزرگ
«! دوباره همه زدیم زیر خنده »
خانم بزرگ بسه یا بازم فامیلارو براتون بگم؟
نیما نه، قربون دهن تون خانم بزرگ جون ! ما همنیکه بتونیم اندازه ي همینا، حلوا و خرما و طاق شال تهیه کنیم، زرنگی
کردیم! بقیه ي اموات رو شب جمعه دیگه دعوت می کنیم!
خانم بزرگ مینا جون حاضر بشم بریم یه لباسی چیزي بخریم؟
؟« چی رو می خواین بپوشین » یلدا خانم جون، اون شب
این حرفا چیه مادر؟! ؟« کی رو می خوام بدوشم » خانم بزرگ اون شی
« همه زدیم زیر خنده که نیما بلند گفت »
؟ « بپوشین » خانم بزرگ، می گن اون شب چی می خواین
من الان سی ساله لبم به این چیزا نرسیده مینا جون! توبه کردم! ؟« بنوشم » خانم بزرگ چی می خوام
دیگه از خنده، مشکل اصلی یادمون رفته بود ! من به یلدا گفتم که ماها می خوایم بریم خرید، خانم بزرگم ببریم که یه چیزي »
م اون بخره . یلدام دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد بالا که لباس بپوشن و حاضر بشن. وقتی اونا رفتن، آقاي پرهام
« گفت
حالا از شوخی گذشته، اون شب چیکار کینم؟ اینجا هیچکس رو نداریم که دعوتش کنیم! عجب زندگی اي شده!
نیما جدا هیچمدوم از اقوام اینجا نیستن؟ افوام، دوستان!
اقاي پرهام نه نیما جون . همه شون اسمش اینه که ایرانن! دو هفته اینجان، شیش ماه اونجا! همه زندگی شون شده اونجا. تمام
ثروت شونو بردن او طرفا ! هر کدوم یا چند تا کارخونه، یا چند تا هتل بزرگ، یا چند تا رستوران بزرگ اونجاها وا کردن و دیگه
م نمی تونن بیان اینجا بمونن!
نیما همه پولارو هم بردن اونجا!
آقاي پرهام خب آره دیگه ! جرات نمی کنن اینجا سرمایه گذاري کنن! می ترسن! یارو چند صد میلیون دلارش رو بیاره اینجا
و سرمایه گذاري کنه و یه دفعه یه چیزي بهش می چسبونن و دست میذارن رو مال و ثروتش ! باور کن این لوس آنجلس از
ثروت ایرانیا آباد شد! اگه بهت بگم چه پولی ایرانیا بردن اونجا!
« نیما یه نگاهی کرد وسري تکون دا دو گفت »
ما باید اقتصادمون این باشهو مغزاي اقتصادي مون فرار کنن برن!
آقاي پرهام امنیت نیما جون ! تا امنیت نباشه، هیچی درست نمی شه! یه آدم پولدار، تا مطمئن نباشه که سرمایه ش در امنیت
کامله، امکان نداره جایی سرمایه گذاري کنه ! تازه قبل از امنیت براس ثروتش، امنیت براي فکر و ذهن ش لازمه که بتونه با
خیال راحت فکر کنه!
تا کلمه ي امنیت رو من و نیما شنیدیم، بی اختیار به همدیگه نگاع کردیم ! هر رو یاد حرفاي یوا افتادیم ! بون بدبختم دنبال »
« ! امنیت بود
اقاي پرهام بالاخره چیکار باید کرد؟
نیما بابا حالا مجبور نیستیم که یه نام زدي مفصل بگیریم که! فعلا یه جشن کوچیک خودمونی می گیریم تا عروسی . حتما تا
عروسی م ، بالاخره چهار تا فامی شما بر می گردن ایران ! اگرم بر نگشتن ، عکسهاشون رو میچینیم دور تا دور مجلس و غیابی
در حضورشون عقد و عروسی رو راه می ندازیم ! مثل این عروسی ها هس که غیابی، دختره رو واسه پسره عقد می کنن و پست
ش می کنن خارج!
داشت اینو می گفت که از بالا، سر و صدا اومد . تا برگشتیم بالارو نگاه کردیم، دیدیم که یلدا دست خانم بزرگ رو گرفته و »
« ! خانم بزرگ بزور می خواد بیاد پایین و یلدام می گه نرین پایین خانم جون زشته
نیما کشتیش پیر زن رو! ولش کن یلدا خانم! الان دستش کنده می شه ها!
« اینو که نیما گفت، یلدا ولش کرد و خانم بزرگ اومد وسط پله ها واستاد و گفت »
مینا جونف این لباس زشته من اون شب بپوشم؟
ماتا خانم بزرگ رو دیدیم، مرده بودیم از خنده ! یکی از شلوار اي یلدا رو پوشیده بود ک ه تا زیر زانو بود و بهش برمودا می »
«! گفتن و یه کت زنونه م روش پوشیده بود! از دور عین دختراي هیفده هیجده ساله شده بود
خانم بزرگ همه چی ش خوب و اندازه ش فقط نوي دونم چرا انقدر شلوارش آب رفته! جنس بد اینه دیگه!
« نیما که غش غش می خندید رفت پایین پله ها و گفت »
همه چی ش بقاعده و خوبه، فقط باید زنجر طلاي نازکم ببیندم مچ پاتون ! اون وقت می برم تون تو این شوهاي خارجی و
کم دارین! « یه زنجیر » می فرستم تون رو صحنه! الان فقط « مدونا » جاي
کم دارم؟! « یه هفت تیر » خانم بزرگ
بلدین؟ « آواز » نیما خانم بزرگ
بلدم؟ 1 چی می گی مینا جون ؟ 1 می گم این لباسه خوبه یا نه؟ « پرواز » خانم بزرگ
« مرده بودیم ما از خنده »
نیما آؤه خوبه، شما همین لباس رو بپوشین و یه زنجیرم بندازین به مچ پاتون، بقیه ش با من!
اون رو با یلدا و خانم بزرگ رفتیم خرید و همه ش نیما یه چیزي می گفت و خ انم بزرگ یه چیز دیگه و مام می خندیدم . »
« شبم چهار تایی رفتیم دنبال سیما و شام با هم رفتیم بیرون. تو خیابون ... بود که یلدا گفت
بریم همون رستورانه که اون دفعه رفته بودیم.
نیما نه، اونجا نه. می ریم یه جاي قشنگ دیگه.
سیما مگه بازم اونجا خبري یه که نمی خواین برین نیما خان؟
نیما نه بخدا، خبري نیس اما دلم نمی خواد دیگه برم اونجا!
سیما چرا؟
« نیما هیچی نگفت که من گفتم »
منم دلم نمی خوا دیدگه اونجا برم.
یلدا تو دیگه چرا؟
بریم یه جایی دیگه تا براتون تعریسف کنم.
« پنج تایی رفتیم یه رستوران دیگه همون طرفا. وقتی شام رو سفارش دادیم، سیما گفت »
چی شده نیما خان؟ احساس می کنم مثل همیشه نیستین!
نیما یه لحظه به سیما نگاه کردو بعد جریان شیوا رو براشون تعریف کرد . نه سیما و نه یلدا، هیچکدوم باورشون نمی شد. حتی »
خانم بزرگم که چیزي نمی شنید، تحت تاثیر جو بوجود اومده قرار گرفته بود و هیچی نمی گفت .
« شام مون رو آوردن و همگی تو سکوت خوردیم. وقتی تموم شدریال یلدا گفت
کاشکی می شد کمک ش کنیم.
نیما مگه یکی دوتان؟ !می دونین این چند وقته چقدر زیاد شدن؟ همینطوري دختره که داره از خونه فرار می کنه و می افته
تو این راه ها!
سیما آخه چرا اینطوري شده؟
نیما من و سیاوش خیلی در مورد این مسئله صحبت کردیم . می دونین، خیلی چیزا دست به دست هم می دن تا یه همچین
اتفاقی بیفته ! مثلا یارو دست زن و بچه هاش رو می گیره و از فلان جا می آد تهران . یه تیکه زمین یا باغی رو که اونحا داشته،
می فروشه و فکر می کنه با پولش می تونه اینجا یه کارایی بکنه ! حالا چرا می آد تهران ! چون اونجا زندگی ش نمیگذره ! اگه
همون حداقل زندگی رو داشت، بلند نمی شد بیاد اینجا!
وقتی اومد اینجا، باید تمام پول زمین ش رو بده واسه اجاره ي یه اتاق و خودشم بره کارگري و بشه و مثلا عمله! شکر خدا که
بخاطر انسان دوستی ما ایرانیها، مملکت مون شده پر از افغانی ! انقدر زیاده که اگه یه روز شورش کنن، جریان ممود افغان و
اشرف افغان در تاریخ تکرار می شه!
خب،، حالا یان افغانی ها تمام کاراي علمه گی و کارگري رو قبضه کردن ! کارگز ایرانی کارگیرش نمی آد، مجبوره بره کوپن
فروشی و اینجور کارا . بعدشم که اکثرا می افته تو کار مواد مخدر ! این از این! حالا در مورد زنش صحبت می کنم که باید بره
کلفتی کنه و این جور کارا ! کاشکی به همینجا ختم بشه ! می ائیم سر پسرش یا پسراش ! اونام که از دم معتاد می شن ! بعدشم که
یا ددي می کنن و یا می افتن تو کار خرید و فروش جنس! می ائیم سر دختراشون. جونم برات بگه که روزاي اول که می آن،
همه با چادرن . بعد کم کم می شن با مانتو شلوار سیاه و مقنعه و خلاصه کاملا پوشیده . یه خرده بعد رنگ مانتو شلواره عوض
می شه و می شه یه خرده روشن تر و مقنعه می شه روسري گلدار و شلواره می ره بالاي مچ پا و روپوشم کوتاه می شه و می
شه اندازه پیرهن مردونه ! اي! بگی نگی اندازه یه کف دست کردم پودر و یه نک سوزن ریمل و یه لایه نازك رژ لب و یه قلم
لاك خاخن ورو ناخن ها !چهار تا دونه مو از این ور ابرو و دوتا دونه از وسط و سه تا دونه از این ور و خلاصه باباش یه وقت
نگاه می کنه و میبینه یه زن خوشگل و خوش هیکل بزك کرده تو خونه س ! به عیال می گه زن امشب مهمون داریم؟ عیال می
گه مهمون کیه آقا؟ این موشالا دختر خودته ! اون موقع پدر و دختر میزنن به تیپ همدیگه ! تا باباهه می آد لب وا کنه و
چیزي بگه، دختره می زنه تو دهن ش و حداقل زندگی رو ازش می خواد ! بابا هم که نمی تونه این حداقل رو براش فراهم کنه،
پس دختره مجوز می گیره که خودش براي حداقل ها تلاش کنه ! اون موقع، با مجوز رسمی پدر، راه می افته می ره شاید ببینه
بیلط بخت آزمایی ش برنده بشه که در اولین یا دومین قدم، خود بلیط بخت آزمایی رو گم می کنه ! دیگه حالا روش نمی شه
برگرده خونه! پس می شه دختر فراري! شماهام که شیکم تون سیره، بی خودي شعار ندین که اول مرغ بوده یا تخم مرغ!
سیما آخه پس ذات آدم چی؟! اصالت، ریشه؟
نیما من خودمو می گم سیما خانم . کاري م با کسی ندارم. من خودم تحصیلکرده ي این مملکتم، اما نمی تونم چلوکباب رو از
پشت شیشه نگاه کنم و دهن م اب نیفته ! لباس شیک رو تن یه جوون دیگه ببینم و دلم نخواد ! ماشین فلان رو زیر پاي یه
جوون چهارده پونزده ساله ببینم و هوس نکنم ! فلان دختر خوشگل و خوش لباس رو نگاه کنم و نخوام باهاش عروسی کنم !
خونه ي فلان رو تو بالاي شهر ببینم و نخوام که مال من بشه ! دسته دسته هزاري رو دست این و اون ببینم و نخوام بیاد تو
جیب من ! پونصد هزار تا شعار رو از دهن این و اون بشونم و عملی شدن یکی ش رو نبینم ! بیخودي م برام از کتاب و جزو ه،
جملات پند آمیز سرهم نکنین که حوصله شو ندارم ! هر موقع حساب بانکی اونایی که ادعاشون می شه رو شد و مادیدیم یه
یک نداره و هزار تا صفر، منم خرقه ي درویشی می پوشم و میشم تارك دنیا ! اگه تو این شهر، بنز پونصد میلیونی زیر پاي خیلی
ها باشه، منم یه ژیان قراضه می خ وام! دیگه برامم از قناعت و مال دنیا چرك دسته و این چیزا نگین که هر چی از دهن م در
می آد به همه می گم! والسلام!
تا اینجا رسید، از میز بغلی که یه دختر و پسر نشسته بودن صدا بلند شد و توجه همه رو جلب کرد ! دختره با پسره دعواش »
« ! شده بود
دختره بی شرف تو دنبال من بودي!
پسره بزور سوار ماشین ت کردم؟
دختره گولم زدي و بیچاره م کردي!
پسره می خواستی گول نخوري!
دختره تو با اون زبون لال شدت خامم کردي و بهم وعده دادي!
پسره نه تو خیلی راستگو و صادق بودي؟ ! بابام کارخونه درع! خودمون جردنه! خودم دانشجوام! بدبخت بابات که بناس! خونه
تون که ...
نیما پاشو بریم که من دیگه حوصله ي یه نمایش دیگه رو ندارم! آي گارسن! حساب مارو بیار ببینم!
« یه نگاهی به اون دختر و پسر کردم و بعد نیما رو نگاه کردم و گفتم »
و این تکرار تکرار است!
نیما بخدا اگه کوچکترین حرکتی از اون دست خیر چلاق شده ت ببینم، با همین بشقاب می زنم تو سرت که خیر و خیرات از
یادت بره! بلندشین شما برین تو ماشین تا من پول میز رو بدم و بیام! بلند شین برین!
« تا خواستیم بلند شیم که خانم بزرگ گفت »
مینا جون این دختر پسره دارن به هم چی می گن؟
نیما هیچی خانم بزرگ، دارن دنبال بلیت بخت آزمایی دختره می گردن که گم شده!
**
فرداش با یلدا رفتیم دنبال آزمایش خون براي ازدواج . جلسه گذاشته بودن که باید توش شرکت می کردیم که یه مقدار »
آموزش بهمون بدن و این چیزا.
اینا که تموم شد، یلدا رافتاد دنبال کار خرید وسائل و این چیزا و یه روزم با همدیگه رفتیم براي لباس عروسی.
تو یه مغازه که خیلی خیلی شیک بود، یه دست لباس عروسی دیدیم که واثعا قشنگ بود . وقتی یلدا پوشیده ش، مثل یه تیکه
ماه شده بود ! قیمت ش خیلی زیاد بود اما یلدا نذاشت من پولش رو بدم . هر کاري کردم، قبول نکرد . بقدري چشم و دل سیر
بود که باور نمی کردم!
بالاخره دو هفته بعد شب نامزدي رسید و خونواده ي ما و نیما اینا و چند تا از دوستاي نزدیک، رفتیم خونه ي یلدا اینا.
اون شب حال عجیبی داشتم. اصلا باور نمی کردم که شب نامزدي خودمه! برام همه چی مثل یه رویا بود! یه رویاي عالی!
دیگه نیما چ یکار که نکرد ! اونقدر همه رو خندوند که دل مون درد گرفته بود . عمه خنام که همیشه فکر می کردم زن
بداخلاقیه،برعکس در اومد و مثل پروانه دور ما می گشت ! به ما می رسید ، با نیما شوخی می کرد ! انگار فهمیده بود که
بیخودي، سالهاي عمرش رو از دست داده و می خواست تلافی کنه!
بقدري به همه خوش گذشته بود که نگو ! اصلا دل شون نمی اومد که از اونجا برن ! همون شبم سیما به نیما بعله رو گفت و قرار
شد بعد از عروسی ما، اونا عروسی کنن. بخاطر همینم نیما انقدر خوشحال بود!
آخر شب، دیگه همه کجبوري، خداحافظی کردیم و رفتیم تو خونه . منکه رفتم پیش نیما. انقدر خوشحال بودم که طاقت نداشتم
تنها باشم!
وقتی لباسامونو عوض کردیم و رفتیم تو تراس اتاق نیما، یلدام اومد پشت پنجره شون و از دور با هم می گفتیم و می خندیدیم
که دیگه صداي همسایه ها داشت در می اومد!
بازم مجبوري ، یلدا رفت که بخوابه و من و نیمام اوم دیم تو اتاقش و بعد از اینکه نیم ساعتی با هم حرف زدیم، گرفتیم
خوابیدیم.
قرار بود سه چهار روز دیگه ش، من براي سرکشی به یه ساختمون بزرگ که قرار دادش رو پارسال بسته بودیم، برم شهرستان .
سفرم سه چهار روز طول می کشید . از همون موقع غم و غصه م گرفته بود اما چاره اي نداشتم. باید براي نظارت میرفتم اونجا
و بهشون سر می زدم و چند روزي م اونجا می موندم و بعد برمی گشتم . همین مسئله م ناراحتم کرده بود. اصلا دلم نمی اومد
که از پیش یلدا برم.
فردا عصرش که رفته بودم پیش نیما بهش گفتم . می خواست بجاي من، اون بره که نذاشتم. درسته که برام خیلی سخت بود
اما بالاخره کار من این بود و نمی تونستم انجامش ندم.
از همونجا تلفن زدم به یلدا و بهش گفتم باهاش کار دارم که گفت برم خونه شون . اط نیما خداحافظی کردم و رفتم خونه ي
« یلدا اینا. تا زنگ زدم ، خودش در رو وا کرد و تا منو دید گفت
نکنه اومدي بگی که پشیمون شدي؟!
سلام.
یلدا سلام، بیا تو.
دو تایی رفتیم تو خونه شون . کسی خونه شون نبود . همه رفته بودن بیرون . فقط خدمتکارا خونه بودن . دوتایی رفتیم تو سالن »
نشستیم.
بعد از اینکه خدمتکاراشون برامون چایی آورد و رفت، بهش جریان رو گفتم . خیلی نارحت شد اما یه خرده فکر کرد و بعد گفت
«
منم باهات می آم!
نمی شه. اونجا جاي تو نیس.
یلدا خب منم می آم! هرجا، جاي تو باشه، جاي منم هس! بالخره توام باید بري تو یه هتلی چیزي دیگه! منم می آم همونجا!
اونجا هتل کجا بود! ساختمونی که داریم می سازیم، بیرون شهره. معلوم نیس جا براي خودمم باشه!
یلدا چند روز طول می کشه؟
سه چهار روز. خودمم اصلا راضی نیستم که برم!
« یلدا هیچی نگفت که گفتم »
اگه تو راضی نباشی، نمی رم.
یلدا نه . باید بري. اگرچه راضی نیستم ولی تو مسئولیت داري و باید کارت رو انجام بدي. اگه نري، همه میگن یل دا نذاشت و
اول زندگی مون خوب نیس که اینطوري بشه.
اصلا دلم نمی آد از پیش ت برم.
یلدا منم دلم نمی خواد تو بري اما چاره نیس. حالا نمی شه زودتر بري و زودتر برگردي؟
چرا، می تونم فردا حرکت کنم.
یلدا خب زودتر برو! اونجام تا می تونی کارهات رو زود انجام بده و برگرد! منم مرتب بهت تلفن می کنم.
« بهش خندیدم که گفت »
ببین انگشتري رو که بهم ئدادي، همیشه دستمه!
دیدم!
یلدا هیچوقتم از دستم درس نمی آرم.
بلند شد اومد جلوم رو زمین نشست و نگاهم کرد . تا چشمم تو چشماش افتاد یادم رفت چی می خواستم بگم . یه حال عجیبی »
« شدم! بلند شد و دستمو گرفت و گفت
بیا!
« ! بلند شدم و مثل مسخ شده ها باهاش رفتم »
***
فردا صبحش، بعد از اینکه سفارش یلدا رو به نیما کردم، با هواپیما رفتم به همون شهرستان که توش پروژه داشتیم . تا هواپیما »
نشست و از فرودگاه اومدم بیرون، خواستم با موبایل بهش زنگ بزنم اما سرویس نمی داد!
هر جوري بود بهش تلفن کردم و گفتم که رسیدم . یه تلفن م به پدرم کردم و یکی م به نیما و با یه ماشین که از طرف شرکت
اومده بود، رفتیم بیرون شهر، سر ساختمون.
پروژه، یه ساختمون خیلی بزرگ بود که اگه کارش تموم می شد، پول خوبی گیر شرکت ما می اومد. تقریبا اواسط کارش بود. تا
حالا یکی دوبار اومده بودم اینجا چند روز مونده بودم . حتی می تونم بگم تو اون یکی دو دفعه، بهم خیلی خوشم گذشته بود !
جایی که کار می کردیم، بیرون شهر، وسط دل کویر بود . سکوت کویر ! تنهایی کویر ! خشکی کویر ! بی کسی کویر ! همه ش برا م
جالب بود و ازش لذت می بردم، مخصوصا من که از یک شهر شلوغ اومده بودم اونجا ! اما این بار تا رسیدم بیرون شهر، غم
دنیا ریخت تو دلم ! عین بچه ها بغض گلوم رو گرفت ! اگه یه خرده شل می دادم، اشکم سرازیر می شد ! این بیابون داشت منو
می خورد ! راننده داشت باهام حرف می ز د و می خندید و من دلم می خواست کله شو بکنم ! بالاخره هر جوري بود، جلو خودمو
گرفتم. باید صبر می کردم، حالا هر جوري بود.
اون روز رو هر جوري بود گذروندم تا شب شد . شب کویر واقعا قشنگه ! وقتی به اسمون نگاه می کنی، اینطوریه که فکر می کنی
اگه دستت رو دراز کنی، هر ک دوم از ستاره ها رو که دلت بخواد می تونی از اسمون بچینی ! یاد حرفاي نیما افتادم که به عمه
خانم می زد. تا صداي نیما پیچید تو سرم، انگار بهم قوت قلب داد!
بهم یه کانتینتر داده بودن که مثلا اتاق من بود . وسایلم رو گذاشته بودم توش و اومده بودم روپله ش نشسته بودم و به آسمون
نگاه می کردم. هواي شب کویر خنکه. یه باد ملایم می اومد که هیچ صدایی رو باخودش نمی آورد! ساکت ساکت!
داشتم به این چند وقته فکر می کردم . از وقتی که یلدا تو بیمارستان دیده بودم تا روزي که ازش جدا شدم . همه ش یه رویا
بود! خواستگاري ازش، جواب رد دادن عمع خانم، کلک هایی که نیما زد و خانم بزرگ رو با یلدا از خونه کشوند بیرون، حرف
زد یلدا با عمه ش ، راضی شدن پدر یلدا و آخرشم حرفایی که نیما با عمه خانم زد و راضی ش کرد ! همه برام یه رویا بود، یه
رویاي خوب!
یه دفعه یاد این افتادم که نیما چقدر برام زحمت کشیده ! دلم براش یه جوري شد! بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن . یه
خرده که از محوطه ساختمون دور شدم . همه جا تاریک تاریک بود و دیگه نور پروژکتورها به اونجاها نمی رسید ! تاریک و پر
رمز و راز! هر جا رو نگاه می کردم، شب بود! شب همه جا رو پر کرده بود!
آروم شروع کردم قدم زدن و فکر کردن. یه دفعه هزار تا خیال اومد تو سرم! دلم براي یلدا تنگ شد! موبایل رو در آوردم اما
سرویس نمی داد ! دلم می خواست پرتش کنم رو زمین ! اونقدر از اومدنم پشیمون بودم که اگه می شد همون لحظه برمی گشتم
تهران!
غریبت و تنهایی تمام جونم رو گرفته بود ! برگشتم و به محوطه ي ساختمون نگاه کردم. ازش خیلی دور شده بودم . هیچکس
اون طرفا نبود . اومدم بشینم رو زمین و گریه کنم اما از خودم خجالت کشیدم ! هوس سیگار کردم! برگشتم طرف کانتینر و تا
رسیدم بهش رفتم تو از تو ساك م یه بسته سیگار در آوردم و وازش کردم و از توش یکی در آوردم و روشن کردم. اولین پک
رو که زدم، سرم گیج رفت! تا آخرش کشیدم و وقتی به فیلترش رسید، با آتیشش یکی دیگه روشن کردم!
دلم می خواست برگردم اما نمی تونستم. کسی جلومو نگرفته بود اما نمی تونستم برگردم!
اومد برم پیش کارگرا که حداقل باهاشون یه خرده حرف بزنم و حواسم پرت بشه و کمتر فکر و خیال بکنم. اما دیدم که تا برم
پیش شون، جمع اونارو هم خراب می کنم و مجبور می شن که از خودشون بودن بیان بیرون و سعی کنن که مثل من بشن و
هیچوقتم نمی تونن مثل من بشن ! همینطوري که من هیچوقت نمی تونم مثل اونا بشم ! فاصله هایی که بین آدما می افته و از هم
جداشون می کنه! فاصله هایی که باعث می شه صداي همدیگه رو نشنون اگرچه بغل هم نشسته باشن!
کلافه شده بودم ! همه چی تاریک بود ! همه جا شب بود ! تک و تنها تو شب گم شده بودم ! همچین شب بود که فکر نمی کردم
اصلا خورشیدي بتونه صبحش کنه ! پریدم تو ماشین و روشن ش ک ردم. تا اومدم حرکت کنم که یکی از نگهبانا اومد جلوم، ولی
تا منو دید یه سري تکون داد و رفت کنار . منم حرکت کردم طرف شهر! تند می رفتم، خیلی تند اما هر چقدر سرعت می
گرفتم، شبم سرعت می گرفت از من جلو می زد ! می خواستم هر جوري شده ردش کنم و از ش جلو بزنم و از توش برم
بیرون! انگار فهمیده بود و دورتادورم رو گرفته بود ! داشت من و ماشین رو تو خودش حل می کرد ! نور چراغهاي ماشین رو که
انقدر تاریک کرده بود که سه چهار متر رو بیشتر روشن نمی کرد ! پامو گذاشتم رو گاز و تا اونجا می تونستم به ماشین گاز
دادم! تمام سیاهی شب ریخته بود رو شیشه ي جلوي ماشین و نمیذاشت جاده رو درست ببینم! برف پاك کن رو روشن کردم
اما فایده نداشت ! جاده خاکی بود و ماشینم نمی تونست تندتر بره ! شب داشت آروم آروم از لاي شیشه بغل می اومد تو ماشین
و می خواست نفسم رو بگیره ! شیشه ها روك شیدم بالا و چراغ تو ماشین رو روشن کردم. یه خرده تاریکی رقیق تر شد و
تونستم نفس بکشم ! دست اندازها و چاله چوله ها رو همینجوري رد می کردم و ماشین مرتب تکون می خورد ! فقط جلومو نگاه
می کردم ! شب داشت بغل به بغل ماشین، با سرعت می اومد ! یه سیال تاریک که تا نصفه ي لاستیکاي ماشین می رسید و
همینجوري می اومد بالاتر ! چرخاي ماشین توش نمی تونست تند حرکت کنه ! دیگه داشتم توش غرق می شدم که از دور
چراغاي شهر معلوم شدن ! انگار ترسید و یه خرده کشید خودشو عقب ! منم معطل نکردم و تا می تونستم گاز دادم و ازش جلو
زدم! دیگه داشت با احتیاط جلو می اومد ! تو آیینه نگاش کردم! داشت می اومد امت پشت سرم بود! باید هر جوري بود این
فاصله رو تا چند دقیقه ي دیگه حفظ می کردم! نباید می ذاشتم که بریزه جلوي ماشین!
دو تا پیچ دیگه رو هم رد کردم و رسیدم نزدیک نزدیک شهر . یه پیچ دیگه بیشتر نمونده بود .اگه ازش رد می شدم، سیاه سیاه
می شدم!
نور بالا رو زدم و رفتم وسط ش ! نصفش فرار کرد این ور جاده و ازش رد شدم! انگار تموم شد!
رسیده بودم تو شهر، اینجام شب بود اما کم!
جلو دکه ي مخابرات نگه داشتم و پیاده شدم و رفتم تو . مسئولش خواب بود. بیدارش کردم. ساعت از یک نصفه شب گذشته
بود. دیدم نمی شه به یلدا زنگ بزنم. شماره نیما رو دادم. یه خرده بعد، مسئولش که هنوز داشت چرت می زد، یه کابین رو با
« ! دست بهم نشون داد. رفتم گوشی رو ورداشتم. صداي خود نیما بود، مثل صد هزار تا چراغ
نیما الو! الو! بفرمائین!
نیما!
نیما خودمم، بفرمائین!
نیما منم!
نیما جونم بگو!
بیداري؟
نیما بنگاه امداد دست خیر خواب نداره که! مشکل تونو بفرمائین!
« خندیدیم »
نیما رو آب مرده شور بخندي مشترك محترم ! درد بی درمونت رو بگو می خوام خبر مرگم بگیرم بکپ م! اسم ت چیه و از
کجا تماس می گیري و مشکلت چیه؟
اسمم دوسته و از شب تماس می گیرم و مشکلم تنهایی و غربته!
نیما درد و بلاي هر چی دوست و یار خوشگله بخوره تو فرق سر من ! قربون اون شب برم مخصوصا اگه نصف شب باشه !
فداي اون یار خوشگلم بشم اگه نصف شب تنها باشه!
« خندیدیم. حرفاش و صداش آرومم کرد »
نیما ببخشین، شما کی هستین؟
« خندیدم و گفتم »
سیاوش.
نیمیا روم سیاه! بجا نیاوردم!
به همین زودي فراموش شدم؟!
نیما کارد به جیگرم بخوره اگه فراموشکار باشم من ! یعنی یه چیزایی یادم هس! ما یه وقتی یه رفیقی داشتیم سیاوش نام ! یه
روزي با هواپیما رفت سفر و دیگه م برنگشت ! معلومم نشد که هواپیماش سقو ط کرد؟ خودش از طیاره پرید پایین؟ بی بیلت
سوار شده بود خلبان وسط راه پیاده ش کرد؟ هیچ هیچ! تا آخرشم هیچکس نفهمید!
بعدش چی شد؟
نیما زندگی شون داغون شد ! ننه باباش که از غصه مردن! تمام ثروت شون از بین رفت! یه خواهرش موند که اونم یه آقا
پسر خیر، محض رضاي خ دا باهاش عروسی کرد ! یه نامزدم داشت که الان چندین و چند ساله که رخت سیاه از تن ش در
نیومده!
« شروع کردم خندیدن »
نیما چطور بهم فحش ندادي؟!
« بازم بهش خندیدم »
نیما مرتیکه ساعت یک و نیم بعد از نصفه شبه ! مسافرتم که میري از دست تو آسایش ندارم! تا اینجایی که حضورن مزاحمم
می شی! وقتی م که تو سفري با کنترل از راه دور آسایشم رو مختل می کنی! آخه من چیکار کنم از دست این خداندان فطرت!
نیما!
نیما زهر مار!
« دوباره بغض اومدم تو گلوم و هیچی نگفتم »
نیمیا الو! سیاوش!
هان.
نیما چته؟!
هیچی.
نیما چی شده؟! کجایی؟!
مخابرات.
نیسما طوري شده؟!
نه.
نیما بگو جون تو!
به جون تو.
نیما پس چته؟! بگو دلم شور افتاد!
هیچی نیس بخدا!
نیما پس چرا اینجوري اي؟!
دلم گرفته!
قربون دل گرفته ت برم! آخه چرا؟! » نیمیا
همینجوري!
نیما لهی من بمیرم واسه اون دل گرفته ت! تشخیص ندادن گرفتگی ش از کجاس؟!
« خندیدیم و گفتم »
گم شو!
نیما آهان! انگار داري درست می شی!
اینجا همه جاش تاریکه.
نیما مگه اونجا شبه؟ 1 اینجا که ساعت یازده صبحه!
« دوباره خندیدیم »
نیما مگه این باباي گدات اونجا واسه ساختمون لامپ نذاشته؟
خودم تاریکم!
نیما صد بار بهت گفتم دست خالی جایی نرو! اگه یه چیزایی با خودت برده بودي، الان می زدي و روشن می شدي!
نمی تونم اینجا بمونم! می خوام برگردم!
« یه خرده ساکت شد و بعد گفت »
یعنی چی؟! می خواي همه بگن چه بچه ي لوس و ننریه؟! می خواس یلدا فکر کنه که داره با یه بچه عروسی می کنه؟
دست خودم نیس، خیلی دلم گرفته.
نیما ناسلامتی مردي آ! دلم گرفته یعنی چی؟
شب داره منو می خوره! تو راه که داشتم می اومدم داشت خفه م می کرد!
نیما تو اینجوري فکر کردي ! مگه کجا رفتی؟ 1 اون ور دنیا که نیستی! الان هواپیما سوار شی، یه ساعت نشده اینجایی ! راهی
نیس که!
می دونم، دفعه ي اولم که نیس اومدم اینجا! اما این دفعه اینطوري شدم!
نیما اب از سرچشمه گل آلوده! بگو دلت واسه یلدا تنگ شده وگرنه شب همون شبه و جا همون جا!
آره، راست می گی. دلم برا یلدا تنگ شده.و خیلی م تنگ شده.
نیما پس براي جی منو از خواب پروندي خاك بر سرت کنن! دلن واسه یلدا تنگ شده، منواز خواب بیدار می کنی؟!
گم شو!
نیما حالا که همچینه، برو به اون دختره زنگ بزن! خداحافظ!
لوس نشو! دلم واسه ي توام تنگ شده.
نیما اِ...! راست می گی؟!
آره بجون تو. تازه فهمیدم که چقدر دوستت دارم.
نیما فهمیدي بی وفا اما حالا چرا؟ ! فهمیدي بی وفا اما دیر فهمیدي! فهمیدي بی وفا اما دیگه کار از کار گذشته ! دیگه این
موقع فهمیدن که فایده نداره!
اِه...! گم شو!
نیما به جون تو راست می گم ! تو که رفتی طرف اون دختره یلدا، من یه چند وقتی صبر کردم و وقتی دیدم تو نیومدي، رفتم
و شوهر کردم ! الان پسر بزرگم داره دیپلم می گیره ! نمی شد یه خرده زودتر بر می گشتی؟ چیکار کنم من از دست تو؟ !! حالا
خودتو ناراحتنکن. سر شوهرمو می کنم زیر اب و بچه ها رو هم ول می کنم به امان خدا و می آم پیش ت!
« . دوتایی خندیدیم »
نیما با شب که نباید جنگ کرد! باید با شب بود و شب شد!
ترسیدم توش غرق بشم! همچین منو گرفته بود تو خودش که ...
نیما می خواست بغلت کنه ! می خواسته نازت کنه! اونم فهمیده تا چند وقت دیگه بسلامتی داماد می شی! می خواد بهت بگه
که می تونی با اون که دوستش د اري، واردش بشی و تو دلش با هم بشینین و راز و نیاز کنین ! اونم همچین قایم تون می کنه که
هیچکس نتونه ببیندتون و پیداتون کنه ! بعد ستاره هاشو براتون روشن می کنه و می اره پایین که هر چند تا که خواستین ازشون
بچینین! شب کویر رو هیچ جایی نداره ! سکت، آروم، بی سر خر ! اینجا خوبه که تا شب می شه، انقدر شلوغه که نمی تونه یه
سوراخ پیدا کنی و بچپی توش؟!
خندیدم : »
برو قدر اون شب رو بودن پسر! علی الخصوص وقتی به نیمه رسیده باشه و یه هوام ازش گذشته باشه!
موبایلم اینجا کار نمی کنه!
نیما می دونم. چند بار گرفتم جواب نداد.
یلدا رو ندیدي؟
نیما نه، اما بهش زنگ زدم. کاري نداشت.
خب، برو بخواب دیگه.
نیما سیاوش!
هان؟
نیما شب از روز خیلی بهتره. حد اقل آدم تو شب خیلی چیزایی رو که حالش رو بهم می زنه نمی بینه!
« یه لحظه مکث کردم »
خیلی چیزا رو هم می بینه که نباید ببینه!
نیما اون چیزایی رو که تو روز می تونه ببینه خیلی گندتر از اون چیزایی ن که تو شبه!
شب بخیر.
نیما به خدا سپردمت و به شب. بهش سفارشت رو می کنم. خیلی باهام رفیقه!
گوشی رو گذاشتم و رفتم پول مکالمه رو دادم و سوار ماشین شدم و از شهر رفتم بیرون . یه خرده که از شهر دور شدم، یه جا »
واستادم و چراغ ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم. رفتم تو شب. نیما راست می گفت. هیچی معلوم نبود!
چشمامو بستم و دستامو وا کردم مثل اینکه بخوام بغلش کنم ! بازم نیما راست می گفت . انگار شب بغلم کرد ! نمی خواست خفه
م کنه ! از اولش م نمی خواست ! دستش رو که خیلی م خنک بود، کشید به صورتم ! چشمامو وا نکردم، فقط خندیدم . آروم چنگ
زد تو موهام ! دستاي لخت ش رو دور گردنم حلقه کرد و سرمو گذاشت رو شونه ش ! تمام بدنم می لرزید! بوي عطرش گیجم
کرده بود ! کاملا حس می کردم که تو بغل مه اما چشمام بسته بود و نمی دیدمش ! می شنیدم که داره اسممو صدا می کنه اما
جرات نداشتم چشمامو وا کنم ! می ترسیدم همه چی خراب بشه ! دستمو کشیدم به موهاي بلندش! مثل آبشار! خنکی صورتش
به صورتم می خورد! محکم بخودم فشارش دادم! انگار داشت باهام یکی می شد! چشمامو وا کردم.
شب بود و یلدا!
فصل دوازدهم
ساعت نزدیک 5 صبح بود . تو کانتینر خوابیده بودم که یه صدا از بیرون شنیدم ! بلند شدم تو رختخواب نشستم . از شیشه
بیرون رو نگاه کردم . تاریک تاریک بود . هیچ صدایی نمی اومد . دوباره خوابیدم که یکی شروع کرد آواز خوندن ! صدا صداي نیما
« !! بود
شب بود بیابان بود زمستان است
دیري دیري دیري دیري دیم!
بوران بود سرماي فراوان بود
یازم تو کانتینر هراسان بود
از سردي افسرده و بیجان بود
«! از ذوق م از جام پریدم »
نیما شبا وقتی من و دل تنهاي تنها می مونیم لالالالا
واسه هم قصه اي از روز جدایی می خونیم لالالالا
« پریدم پشت شیشه و گفتم »
نیما توئی؟!
نیما من شبم، من شبم، تو صبحی، صبحی روشن.
پسرم، پسرم، مرو از خاطر من!
چه جوري اومدي اینجا پسر؟!!
نیما شب که می شه، پاورچین پاورچین، می آم از پله بالا، بی سر و صدا، روي بوم می شینم!
«! از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم »
نیما پشت دراي بسته
عاشق دل شکسته
داره هواي خوندن
با تو انیس خسته
خیلی دوستت دارم نیما!
نیما بابا در و واکن یخ بستم تو سرما!
« پریدم و در رو وا کردم و بغلش کردم که گفتن »
انقدر تو فضاي باز به من اظهار محبت نکن، چشممون می زنن آ!
خندیدیم و بردمش تو کانتینر که تا رسید تو، یه نگاهی به دور ورش کرد و یه دفعه ساك ش رو انداخت زمین و شروع کرد »
« ! بشکن زدن و خوندن
شب شب عشق و شوره
شب شب ماه و نوره
با یار قرار گذاشتم
دیر کرده راهش دوره!
هیس! الان کارگرا فکر می کنن خواننده آوردم اینجا!
نیما کارگراتون همه مردن؟
آره.
نیما خاك بر سر بی سلیقه تون کنن! چقدر باید شماها بگگن که خانم ها رو هم تو کارها مشارکت بدین؟!
« دوباره بغلش کردم و گفتم »
چه جوري اومدي؟!
« رفت رو تخت نشست و گفت »
زنگ زدم فرودگاه . گفتن تا یه ساعت دیگه، یه پرواز دارن به اینجا. پریدم و یه ربع بعد رسیدم فرودگاه. بلیت نبود . یه یارو
رو پیدا کردم که تنها بود . بهش گفتم اا ترو خدا بذار من جات برم! گفت امکان نداره! بیست هزار تومن گذاشتم رو پول بلیت و
دادم بهش. بلیت ش رو که فروخت بهم هیچی، تا دم پروازم باهام اومد که خیالش راحت بشه سوار هواپیما شدم!
آخ امشب به بر، من است آن مایه ي ناز
یارب تو کلید صبح در شام انداز
« ! بشکن می زد و می خوند! واستاده بودم و نگاهش می کردم و می خندیدم »
نیما اي روشنی یه صبح به مشرق برگرد
اي ظلمت شب با منه بیچاره بساز
« برگشتم طرف پنجره و دیدم کارگرا جمع شدن پشت شیشه و مات واستادن و ماها رو نگاه می کنن که نیما بهشون گفت »
حالا همه دست! همه با هم! یااله!
امشب شب مهتابه
حبیب م رو می خوام
حبیب م اگه خوابه
طبیبم رو می خوام
خواب است و بیدارش کنید
مست است و هشیارش کنید
بگید فلونی اومده
نیماي جونی اومده!
اومده حالتو، احوالتو، سیه موي تو، سفید روي تو، ببیند برود!
امشب شبه مهتابه
حبیبم رو می خوام
حبیب م اگه ...
« ! کارگرام ششروع کردن دست زدن و خندیدن »
نیما افرین به این گروه هنر دوست هنر پرور! همه فردا فوق العاده کار و اضافه حقوق می گیرین محکم تر کف بزن!
یه دفعه همه کارگرا براش کف زدن و سوت کشیدن و نیمام رفت بیرون وسط شون گرفت نشست زمین و شروع کرد »
« ! خوندن
امشب شب مهتابه
حبیب م رو می خوام
همه دوانگشتی!
حبیب م اگر خوابه
طبیب م رو می خوام
« ! خواب از سر کاگرا پرید! همچنین براش دست می زدن که مهندسام از خواب پریدن و اومدن ببینن چه خبر شده »
نیما آفرین به شمآ! فردا واسه همه تون پاداش می گیرم!
امشب به بر، من است آن مایه ي ناز
یارب تو کلیه صبح در شام انداز
دیگه تا صبح خواب به چشم کسی اونجا نرفت ! یکی دو تا از کارگرا رفتن چوب آوردن و چایی درست کردن. نیما وسط شو ن »
« نشسته بود و سربسر شون می ذاشت و همه می خندیدن! یکی از مهندسا، در گوشم گفت
من بخدا تا حالا ندیده بودم که اینا انقدر شاد باشن! عجب دوستی دارین شمآ!
نیما می گفت و می خندید و باهاشون یکی شده بود ! نون و پنیر براش آورده بودن و لقمه می گرفتن و اونم از دست شون می »
گرفت و با اشتها می خورد ! تو استکانی که اونا توش چایی خورده بودن، چایی می خورد و براشون شعر می خوند و اونام کیف
« می کردن! یه وقت برگشتم و دیدم که آفتاب داره از اون دور دورا می آد بیرون که نیما داد زد
اي روشنی یه، صبح به مشرق برگرد
اي ظلمت شب، با منه بیچاره بساز!
***
شبی بود اون شب! غم از دل همه رفت! »
عصرش با نیما رفتیم شهر که به تهران تلفن که دکه ي مخابرات بسته بود . مسئولش رفته بود خونه وینم ساعتی اونجا
واستادیم که نیومد . نیمام رفت وبیست بیست کیلو میوه خرید و دوتایی برگشتیم سر ساختمون . تازه شب ش ده بود که کارگرا،
همه ي میوه ها رو شسته بودن و جمع شده بودن جلوي کانتینر ما و آتیش درست کرده بودن و کتري اب رو گذاشته بودن
روش! تو یه سینی م، نون و پنیر گذاشته بودن و نشسته بودن منتظر نیما، تا از دور پیداش شد و چشمش به کارگرا افتاد گفت
«
چه خبره باز جمع شدین اینجا؟ دیشب به دهن تون مزه کرده؟ 1
« همه براش دست زدن »
نیما بی خودي تشویق نکنین که امشب بنگاه هنري تعطیله ! امشب یهشهر دیگه کنسرت دارم! همه ي بلیت هام فروش رفته !
پاشین کاسه کوزه تونو جمع کنین ببینم!
بازم اومد و نشست وسط شون و اونام هی براش کف می زدن! »
خلاصه اون شبم، شبی شد یادگاري ! این چند شب که اونجا بودیم هر شب همین بساط بود . کارگرا صبح به عشق شب کار می
کردن و شب جمع می شدن جلو کانتینر ما و تا نیما پیداش می شد براش کف و سوت می کشیدم و نیمام اول براشون ناز می
کرد و بعد می رفت وسط شون شروع می کرد به خوندن و بشکن زدنم! منم یه گوشه می شنستم و دست می زدم و می
خندیدم و تا چشمش به من می افتاد می گفت چیه؟ دیگه شب نمی خواد خفه ت کنه؟ 1 منم بهش می خندیدم و می گفتم نه
« که می گفت
خاك بر سرت که مجلس رو فقط مردوهه کردي!
فرداش که به خونه ي یلدا اینا زنگ زدم، هیچکس تلفن رو جواب نداد. دلم شور افتاد. نیما زنگ »
زد خونه شو ن وپرس و جو کرد که مادرش گفت صبح خانم و اقاي پرهام رو دیده که انگار داشتن می رفتن خرید . خیالم
راحت شد و با نیما برگشتیم سر ساختمون.
بدبختی اینکه کار یه خرده گره خورده بود م جبور بودیم جاي چهار روز ، یه هفته اونجا بومینم. از پس فرداش دیگه واقعا دلم
شور افتاده بود ! تلفن یلدا اینا جواب نمی داد! مادر نیمام ندیده بودشون! فقط چیزي که یه خرده دلداري م می داد، حرف نیما
بود که می گفت حتما رفتن شمال.
بالاخره پنج روز بیشتر اونجا طاقت نیاوردم و برگشتیم تهران . شب ساعت دو دو و نیم بود که رسیدیم دم خونه ي یلدا اینا ! دل
تو دلم نبود اما وقتی دیدم یه چراغ تو خونه شون روشنه، خیالم راحت شد. ماشین
.: Weblog Themes By Pichak :.